به گزارش خبرگزاری حوزه،تلفنم زنگ میخورد. باباست! جواب نمیدهم و ویلچر را بهسختی میچرخانم سمت تخت. چرخ راستش کمباد است، به سید نصیر نگاه میکنم. لاغرتر از روز اول شده، اما هنوز هم بهراحتی وزنش سه برابر من است. خودش را هل میدهد از تخت پایین، دستش را میگیرم، قفل چرخ ویلچر را نزدهام. چرخ کمی عقب میرود. با پای راستم چرخ را نگه میدارم و خودم مثل یک عصا میروم زیر دستش. آرام مینشیند روی ویلچر. ساک وسایل شخصیاش را میگذارم روی پایش و ویلچر را میچرخانم سمت در.
مثل همیشه ساکت است. ویلچر با آه و ناله، بهسختی جلو میرود. اغراق نکنم، من با اختلافِ زیاد، در صدر جدول لاغرترینهایِ جهادی هستم و سید نصیر صدر جدول چاقترین کروناییهای بیمارستان. دست راستم که سالها قبل شکسته، تیر میکشد.
با آسانسور میرویم همکف و بعد تا جلوی در بیمارستان همینطور هلش میدهم. روی آسفالت حرکت ویلچر سختتر میشود. دستم باز تیر میکشد. جلوی در بیمارستان، پسرش را میبینم که دست تکان میدهد. جوانیهای سید نصیر است. چاق، با صورت گرد و موهای کمپشت. تا میرسیم پدر را بغل میکند و از دلتنگیهای نُهروزهاش میگوید. هر دو گریهشان گرفته. من دوباره عصا میشوم تا سید نصیر سوار ماشین پسرش شود.
کار من تمام است. از پشت ماسک و عینک بزرگم لبخند میزنم به سید و پسرش. میدانم که نمیبیند. پسر لحظهٔ آخر تشکر میکند و میگوید: «خدا باباتو نگه داره برات»
تلفنم باز زنگ میخورد. باباست! یک ماه شده که نه مرا دیده، نه عروس و نوههایش را. به این فکر میکنم که من لاغرترم یا بابا؟ اگر غریبهای ما را ببیند میفهمد که پدر و پسریم؟
بابا نباید بفهمد که آمدهام بیمارستان. هم نگران میشود، هم دلآشوب. گوشی را بیصدا میکنم تا دیگر صدایش را نشنوم. احتمالاً بابا مثل همیشه سراغم را از فاطمه میگیرد. نمیدانم این بار فاطمه چهطور قضیه را جمع میکند! رفتهام سیب بخرم؟ یا سیبزمینی؟!
به قلم حسین سلیمانی
۳۱۳/۶۱